گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر لویی
فصل بیس و یکم
.V- فونتنل: 1657-1757


برنار لو بوویه دو فونتنل در چهل سال نخستین عمر صد ساله خود جنگ فلسفی را مستقل از بل، حتی گاهی اوقات پیش از وی، آغاز کرد و این جنگ را کمی آرامتر، تا نیم قرن پس از مرگ بل، ادامه داد. وی یکی از پدیده های طول عمر، و پلی بین بوسوئه و دیدرو بود و شکاکیت محتاطتر و ملایمتر قرن هفدهم را با خود در غوغای فکری قرن هجدهم وارد کرد. وی در 11 فوریه 1657 در شهر روان به دنیا آمد; به هنگام تولد، چنان ضعیف بود که از ترس اینکه مبادا تا پیش از پایان روز بمیرد، وی را بلافاصله تعمید دادند. در تمام دوران زندگی همان طور ضعیف ماند; ریه هایش سالم نبودند; و حتی به هنگام بازی بیلیارد هم اگر فشاری به خود میآورد، خون سرفه میکرد; اما با جلوگیری از اتلاف نیرو، تن در ندادن به ازدواج، جلوگیری از شهوات، و خوابیدن زیاد، بیش از همه معاصرانش عمر کرد و موقعی که با ولتر صحبت میکرد، از مولیر یاد مینمود.
چون خواهرزاده کورنی بود، گرایشی به ادبیات داشت. وی نیز خواب درام میدید، اما نمایشنامه ها و اپراها و شعرهای شبانی و شعرهای عاشقانهای که تصنیف کرد عاری از شور و احساس بودند و از فرط بیمزگی فراموش شدند. ادبیات فرانسه هنر را از دست میداد و اندیشه کسب میکرد; و فونتنل خود را زمانی بازیافت که کشف کرد علوم از مکاشفه یوحنا الهامبخشترند و فلسفه نبردی است سهمگینتر از همه جنگها. البته وی رزمنده نبود; ملایمتر از آن بود که به کشمکش تن در دهد، با تجربهتر از آن بود که در مباحثات خشمگین شود، و آگاهیش به نسبیت حقیقت بیشتر از آن بود که افکارش را به یک مطلب مطلق محدود سازد. با وجود این، “شیوه های او جنگ به بار میآوردند.” هرجا که وی در حال گفتگوهای ساختگی با مارکی خیالیش قدم میزد، ارتش روشنگری با اسب سبکبال ولتر، پیاده نظام سنگین اولباک، سربازان دایره المعارف، و توپخانه دیدرو به حرکت درمیآمد.
نخستین حملهاش در فلسفه یک مقاله پانزده صفحهای به نام منشا فابلها بود یک تحقیق جامعه شناختی در اصالت خدایان. به سختی میتوان سخنان زندگینامه نویسش را باور کرد که وی در بیست و سه سالگی این کتاب را نوشته باشد، گرچه محتاطانه آن را تا زمان رفع سانسور در سال 1724 به صورت دستنوشته نگاه داشت. روح آن نوشته “جدید” بود; اساطیر را نه در



<403.jpg>
لویی گالوش: فونتنل. کاخ ورسای



اختراعات کشیشان، بلکه در تخیل بدوی بالاتر از همه در آمادگی اذهان ساده به شخصیت بخشیدن به فرایندها میجست. میگفت رودخانه جاری است چون خدایی آب در آن میریزد; همه اعمال طبیعی افعال خدایانند.
انسانها شگفتیهای بسیاری را مافوق نیروی خود دیدهاند: فرو افتادن صاعقه، وزش بادها، و برخاستن امواج. ...
بشر موجوداتی نیرومندتر از خود را، که قادر به ایجاد این اثرات هستند، به تصور میآورد. این موجودات برتر بایستی شکل انسانی داشته باشند، زیرا چه شکل دیگری میتوانستند تصور کنند ... بنابراین، خداوندان بشر بودند، لیکن از نیرویی برتر برخوردار بودند. ... بشر اولیه صفتی را تحسینانگیزتر از نیروی جسمانی نمیدانست; هنوز برای حکمت و عقل و عدالت کلماتی نیندیشیده بود و تصوری از آنها نداشت.
فونتنل، نیم قرن پیش از روسو، این نظر را که وحشیان سرمشق و ایدئال زندگی قرار گیرند رد کرد; میگفت بشر اولیه ابله و وحشی بوده است. اما اضافه میکند که “انسانها چنان به هم شبیه هستند که هیچ نژادی نیست که بلاهتش ما را به وحشت نیندازد.” با کمال احتیاط متذکر شد که تعبیر طبیعت گرایانه وی از خدایان شامل خدای مسیحیان یا یهودیان نمیشود. فونتنل این مقاله کوچک را برای ایام امنتر کنار گذاشت و در ژانویه 1683، با اقتباس یکی از عنوانهای لوکیانوس، کتاب کوچکی به نام گفتگوی مردگان منتشر ساخت. این مکالمات خیالی بین بزرگان و شخصیتهای مرده چنان شهرتی به دست آورد که در ماه مارس چاپ دوم آن منتشر شد و چاپ سوم آن نیز بلافاصله پس از آن انتشار یافت. بل در مجله اخبار خود از آن بسیار تعریف و تمجید کرد. سال هنوز به پایان نرسیده بود که به زبانهای ایتالیایی و انگلیسی ترجمه شد، و فونتنل در سن بیست و شش سالگی در قاره اروپا به شهرت رسید. شکل مکالمه در دنیایی که سانسور آن را در چنگال داشت راحتتر از همه بود; هر نظریهای که یکی از گویندگان میگفت دیگری آن را “رد میکرد” و نویسنده آن را از خود سلب میکرد. فونتنل، با وجود این، به بذلهگویی رغبت بیشتری داشت تا به بدعتگذاری; عقایدی که وی مورد بحث قرار میداد ملایم بودند، و به هیچ کشیش یا اسقفی حملهور نمیشد; در نتیجه، میلو، ورزشکار گیاهخوار کروتونایی، از اینکه در بازیهای المپیک گاوی را بر دوش حمل کرده است به خود میبالد; سمیندیرید از اهالی سوباریس او را سرزنش میکند که عضلاتش را به قیمت ذهنش پرورش داده است. ولی سوباریس اعتراف میکند که زندگی اپیکوری بیهوده است، زیرا لذت را بر اثر تکرار یکنواخت میسازد و بر منابع و مقدار رنج میافزاید. هومر ازوپ را تحسین میکند، زیرا حقیقت را با افسانه ها میآموزد; ولی به وی هشدار میدهد که حقیقت آخرین چیزی است که انسان میطلبد. “روح انسان دروغ را فوقالعاده دوست دارد. ... حقیقت باید شکل دروغ را به خود بگیرد تا ذهن انسان آن را با خوشایندی بپذیرد.” فونتنل میگفت:”اگر

من حقیقت را دوست میداشتم، احتیاط میکردم آن را باز نکنم;” اما احتمالا این امر ناشی از علاقه به نوع بشر و علاقه بیباکانه به تعقیب کار خود است. در شیرینترین قسمتهای گفتگو، مونتنی با سقراط، البته در دوزخ، رو به رو میشود و در خصوص پیشرفت به بحث میپردازد: مونتنی:
این تویی، ای سقراط مقدس چه خوب شد تو را دیدم! من اکنون به این حدود آمدهام و همواره در جستجوی تو بودهام. حال که کتابم را با نام و ستایش تو پر کردهام، میتوانم با تو به گفتگو بپردازم.
سقراط: از دیدار مردهای که فیلسوف به نظر میرسد خوشحالم. اما چون بتازگی از آن جهان آمدهای ... خوب است از اخبار آن دیار از تو بپرسم. دنیا در چه حالی است زیاد تغییر نکرده است
مونتنی: بسیار زیاد. دیگر آن را نخواهی شناخت.
سقراط: خوشحالم که چنین میشنوم. شک نداشتم که دنیا بهتر و عاقلتر از زمان من خواهد شد.
مونتنی: چه میگویی از پیش دیوانهتر و فاسدتر شده است. من در خصوص همین تغییر میخواستم با تو صحبت کنم; و منتظر بودم که چیزی از زمان خودت به من بگویی که در آن شرافت و عدالت بسیاری حکمفرمایی داشت.
سقراط: و من نیز، در مقابل، منتظر بودم از شگفتیهای عصر تو آگاه شوم. چه انسان هنوز نادانیهای عصر کهن را از دست نداده است ... من امیدوار بودم که همه به سوی عقل گرایش یابند و انسان از تجربیات سالهای گذشته سود برگیرد.
مونتنی: هان بشر از تجربه سود برگیرد آنها همچون پرندگان هستند که مکرر در همان دامی اسیر میشوند که تا کنون صدهزار پرنده از همان نوع را اسیر کرده است. افراد تازه در زندگی وارد میشوند، و اشتباه پدران و مادران در فرزندان نابود میشود. ... بشر همه ادوار از همان تمایلاتی برخوردار است که عقل را بر آن نیرویی نیست. بنابراین، هرجا که انسان است، بیخردی و حتی همان بیخردیها وجود دارد.
سقراط: شما دوران کهن را سرمشق و ایدئال قرار میدهید چون از دوران خود خشمگینید. ... آنگاه که ما زنده بودیم، نیاکان خود را بیش از آنچه سزاوار باشند محترم میشمردیم، و اکنون اولادانمان ما را بیشتر از آنچه سزاوار باشیم تمجید میکنند; اما نیاکان، خودمان، و اعقابمان کاملا مساوی هستیم. ...
مونتنی: اما مگر بعضی اعصار با فضیلتتر و بعضی دیگر شرارتآمیزتر نیستند
سقراط: الزاما نه. لباسها تغییر مییابند، لیکن این تغییر دلیل تغییر شکل جسم نیست. ادب یا خشونت، و دانایی یا نادانی ... برون انسان است و آن است که تغییر مییابد; لیک قلب هرگز تغییر نمیپذیرد; و همه چیز انسان در قلب است. ... در میان خیل کثیر نادانان، که در یکصد سال تولید یافتهاند، طبیعت ممکن است در اینجا و آنجا بیست یا سی نفر دانا بپراکند.
فونتنل، چندین سال پس از این نتیجهگیری بدبینانه، در اشارهای پیرامون متقدمان و متجددان (ژانویه 1688) اندکی دید خوشبینانه پیدا کرد و تشخیص مفیدتری از کار درآورد: در شعر و هنر پیشرفت چشمگیری نبوده است، زیرا این دو به احساسات و تخیلات وابستگی

دارند و از یک نسل به نسلی دیگر کمتر تغییر میکنند; اما در علوم و دانش، که به اندوختن تدریجی معرفت بستگی دارد، میتوانیم انتظار داشته باشیم که بر دنیای کهن برتری یابیم. و فونتنل میگوید که هر ملت، مثل یک فرد، از مراحل مختلف میگذرد: در کودکی خود را وقف برآورد نیازهای جسمانی میکند; در جوانی تخیلات، شعر، و هنر بدان میافزاید; و در بزرگی ممکن است به علوم و فلسفه دست یازد. فونتنل میپنداشت حقیقت را میبیند که، با رفع تدریجی نظریات اشتباه آمیز، رشد میکند. “ما مدیون گذشتگانیم، که هرچه نظریات نادرست بود تقریبا تمام کردند” یعنی باید فراموش کرد که با هر حقیقت تعداد بیشماری اشتباه وجود دارد. وی میپنداشت که دکارت روش استدلال جدید و بهتری یافته است روش ریاضی; اکنون امیدوار بود که علم با جهش رشد کند.
وقتی میبینیم که علوم در این صد سال اخیر، علیرغم غرض ورزیها، موانع، و تعداد اندک دانشمندان، پیشرفت کرده است، امیدمان به ارتقای بسیار آینده تقریبا فزونی مییابد. خواهیم دید که علوم جدید از هیچ پدیدار میشوند، حال آنکه دانش ما هنوز دوران طفولیت را میگذراند.
بدین ترتیب، فونتنل یک نظریه پیشرفت به نام “پیشرفت اشیا” تنظیم کرد; مانند کوندورسه در یک قرن بعد، تصور میکرد که پیشرفت در آینده پایبند محدودیت نخواهد بود; در اینجا “تکاملپذیری لایتناهی نوع بشر” مطرح شده بود. اکنون، اندیشه پیشرفت کاملا به جریان افتاد، در سراسر قرن هجدهم در فعالیت بود و به صورت زیباترین گردونه افکار نوین درآمد.
ضمنا فونتنل، با اینکه در تخیلات درخشانش راه احتیاط میپیمود، به نزدیک باستیل آمده بود. در حدود سال 1685 خلاصهای تحت عنوان داستان جزیره بورنئو را، که مسافرتی خیالی بود و به صورتی واقعگرایانه به توصیف درآمده بود (که بر راست نمایی دفو و سویفت پیشی گرفت)، منتشر ساخت و بل آن را همچون یک داستان واقعی در مجله اخبار درج کرد. ولی مشاجرات بین ائنگو و مرئو، که وی در آن آورد، هجو آشکار منازعه دینی بین ژنو و رم بودند. موقعی که مقامات فرانسوی به این قلب پی بردند، بازداشت فونتنل، اجتناب ناپذیر مینمود، زیرا آن هجو درست پس از الغای “فرمان نانت” منتشر شده بود. وی شتابان شعری در ستایش “پیروزی دین در زمان لویی بزرگ” سرود. پوزشطلبی وی مورد پذیرش قرار گرفت، و از آن پس فونتنل میکوشید که فلسفهاش برای دوستان غیرقابل درک باشد. آنگاه به سوی علم روی آورد و یکی از مبلغین آن در اجتماع فرانسه شد. از نظر راحتطلبی، به کار آزمایش تحقیقات مستقیم چندان راغب نبود، اما علوم را خوب درک میکرد و آن را اندک اندک و آمیخته با هنر ادبی به شنوندگان روزافزونش عرض میکرد. برای اینکه نجوم کوپرنیکی را اشاعه دهد، کتاب گفتار در کثرت جهانها (1686) را نوشت. با وجودی که 143 سال از انتشار گردش افلاک آسمانی کوپرنیک گذشته بود، تعدادی انگشتشمار در فرانسه،

و حتی در میان فارغالتحصیلان دانشگاه، نظریه خورشید مرکزی را پذیرفته بودند. کلیسا گالیله را، به خاطر اینکه گفته بود آن فرضیه حقیقت دارد، محکوم کرده بود(1633)% و دکارت جرئت نکرده بود که رساله دنیای خود را، که در آن عقاید و نظریات کوپرنیکی را مسلم دانسته بود، منتشر کند. فونتنل با ظرافتی قاطع در این موضوع وارد شد. وی تصور میکرد که با مارکیز زیبایی در آن مورد بحث میکند; اندامش ناپیدا، ولی محسوس در طول صحبت به نحوی فریبنده میخرامید; زیرا هر وقت که زیبایی صاحب عنوان است، ستارگان را میتواند خاموش سازد. “مکالمات” ششگانه در شب روی داده بود; صحنه قصر مارکیز نزدیک روان بود. مقصود این بود که مردم فرانسه، یا اقلا بانوان طبقات ممتاز، گردش و چرخش زمین و نظریه گردشارهای دکارتی را بفهمند. فونتنل، برای اینکه وسیله اغوا کننده دیگری ارائه داده باشد، این سوال را مطرح کرد که آیا ماه و سیارات مسکون هستند یا نه. وی مایل بود که مسکون باشند; اما چون به خاطر آورد که بعضی از خوانندگان ممکن است تصور کنند که در جهان هستی زنان و مردانی هستند که از آدم و حوا به وجود نیامدهاند، محتاطانه شرح داد که ساکنان ماه یا سیارات بشر حقیقی نیستند. با وجود این، گفت که ممکن است از حواس دیگری برخوردار باشند که از حواس ما حساسترند; اگر چنین باشد، اشیا را طور دیگری خواهند دید; پس، در این صورت، آیا حقیقت نسبی خواهد بود این امر همه چیز را زیر و رو میکرد، حتی بیش از آنچه که کوپرنیک کرده بود. فونتنل، با اشاره به زیبایی و نظم کیهان و مقایسه آن با یک ساعت، مخترعی الاهی از مکانیسمهای کیهان استنتاج کرد که صاحب عقل برتر است. از آنجایی که میل آموختن نیرومند است، فونتنل رساله کوچکش را، که بیباکانهترین نوشته هایش بود، ناشناخته و تحت عنوان تاریخ وخشها، در دسامبر 1688 منتشر کرد و مجددا در معرض خطر زندانی شدن در باستیل قرار گرفت. وی اعتراف کرد که موضوع را از کتاب درباره سروش دانشمند هلندی به نام وان دائل اقتباس کرده است; لیکن آن را با روشنی و نشاط سبک خود تغییر شکل داد. خوانندهای چنین گفته است: “او با ناز و نوازش ما را فریفته حقیقت میکند.” در نتیجه، ریاضیدانان را به عشاق تشبیه میکند:”کوچکترین اصل را به ریاضیدان بدهید، نتیجهای از آن بیرون میآورد، و چون مجددا آن را در اختیارش بگذارید، از این نتیجه نتیجهای بهتر.
... “ دانشمندان الاهیات بعضی پیشگوییها و سروشهای زمان شرک را معتبر میدانستند، اما دقت اتفاقی آنها را به الهامات شیطانی نسبت میدادند و بیاثر شدن این سروشها را پس از ظهور عیسی، دلیل بر الوهیت خاستگاه کلیسا میدانستند. اما فونتنل ثابت کرد که این سروشها تا قرن پنجم میلادی ادامه داشتهاند. وی شیطان را به عنوان “دخالت خدایان” آنها تبرئه کرد. این سروشها از حیله های روحانیان مشرک بودند که در معابد راه میرفتهاند تا معجزه کنند یا غذایی را که پرستندگان برای خدایان میآورند مستحقا به مصرف برسانند. وی

چنین وانمود میکرد که مقصودش فقط سروشهای دوران شرک است و صریحا سروشها و کشیشان مسیحی را از تحلیل خود مستثنا داشت. این مقاله و منشا فابلها نه تنها برای روشنگری همچون ضربانی زیرکانه به شمار میرفت، بلکه نمونهای از بررسی جدید تاریخی مسائل الاهیات برای تبیین منابع معتقدات ماورای جهانی و، بدان وسیله، طبیعی جلوه دادن امور مافوق طبیعی بود. تاریخ وخشها آخرین حمله تهاجمی فونتنل بود. در 1691، علیرغم مخالفت راسین و بوالو، به عضویت آکادمی فرانسه برگزیده شد. در 1697 به سمت “منشی دایمی آکادمی علوم” منصوب شد و چهل و دو سال در آن سمت باقی ماند. تاریخ آکادمی را به رشته تحریر درآورد و یادنامه های درخشان و زیبایی به افتخار اعضای متوفای آن بسرود; این یادنامه ها مدارک باز نمود درخشانی هستند که حدود نیم قرن دانش فرانسه را نشان میدهند. فونتنل، توانست با کیفیتی دلپسند جلسات علمی خود را با سالونها وارد کند. نخست سالون مادام دولامبر، بعد سالن مادام دو تانسن، و سپس سالن مادام ژوفرن. در همه جا از وی استقبال میشد، اما نه به خاطر اینکه نویسندهای مشهور بود، بلکه به این سبب که رعایت ادب را هرگز فراموش نمیکرد. وی حقیقت و راستی را با احتیاط به کار میبرد، شیرینی مکالمات را با مخالفت ترش نمیکرد، و تیزهوشی و هوشمندیش را نیشدار نمیساخت. “هیچ مردی در زمان وی آزاداندیشتر و هوشمندتر و بیتعصبتر از او نبود.” مادام دو تانسن، که یکپارچه احساس بود، نابخردانه درباره او گفت که جایی که باید قلبی نهفته باشد، مغز دیگری وجود دارد.
تعداد خداکشهای جوان در اطرافش فزونی مییافت. ولی نه آنان از مدارا و ملایمت او چیزی درک میکردند، نه او از اصول جزمی و تندخویشان خوشوقت بود. “من از ایقانی که در اطرافم حکمفرماست در وحشتم.” از این رو، از دست دادن شنوایی به علت پیری روزافزون را مصیبت محض نمیدانست. در حدود پنجاه سالگی ظاهرا تصمیم گرفت که از این پس، به نحوی بیآلایش، کمر به خدمت بانوان ببندد.
ولی در زننوازیش هرگز فتوری حاصل نشد. در نود سالگی که به خانم جوان و زیبایی معرفی شد، چنین گفت: “آه، کاش حالا هشتاد سالم بود!” در حدود نودوهشت سالگی یک مجلس رقص سال نو را با رقصیدن با دختر یک سال و نیمه هلوسیوس افتتاح کرد. هنگامی که مادام گریمو، که تقریبا همسن وی بود، با تعجب گفت: “خوب، هنوز هم زندهایم”، انگشت بر لب گذاشت و آهسته گفت: “هیس، خانم، مرگ ما را فراموش کرده است.” مرگ سرانجام در نهم ژانویه 1757، پس از یک بیماری یکروزه، وی را یافت. به دوستانش گفته بود که “از بودن رنج میکشد”; شاید احساس کرده بود که فوقالعاده عمر کرده است. فقط سی و سه روز دیگر میخواست تا یک قرن را به پایان برساند. وی پیش از

سلطنت لویی چهاردهم به دنیا آمده بود; در میان پیروزیهای بوسوئه، الغای فرمان نانت، و جور و جفای سواران لویی چهاردهم نسبت به هوگنوها بزرگ شده بود; و آن قدر زنده ماند تا دایره المعارف را دید و صدای ولتر را شنید که فلاسفه را به جنگ علیه رسوایی بر میانگیخت.